حالا که حادثه معدن طبس اتفاق افتاده باز همه نگاهها به سمت یکی از ضعیفترین قشرهای جامعه که از قضا چرخ صنعت و اقتصاد کشور را می چرخانند معطوف شده است. همان کسانی که با کمترین حقوق و دستمزد در سختترین شرایط و دور افتادهترین جاهها کار میکنند و در آخرين حادثه، دهها نفر از آنها در معدنی در شرق کشور، زیر خاک مدفون شدند.
میدانی دوست من؟! قصه فقط قصه مردن یک نفر نیست. داستان هر روز مردن و زنده شدن بازماندههاست. من آدمهای زیادی را دیدهام که بعد از مرگ عزیزانشان دیگر به زندگی بازنگشتهاند. ما فقط خبرها را میشنویم بیآنکه واقعیت ماجرا را از نزدیک لمس کنیم. بی آنکه بدانیم شب به خانه نیامدن پدر برای همیشه به چه معناست؟! بی آنکه درک کنیم زنده در اعماق زمین مدفون شدن و چشم انتظاری خانواده چه حجم انبوهی از امید و ناامیدی را همزمان بر دوش انسان سوار میکند.
اگر مثل من خبرنگار باشید شاید گاهی اوقات به پسماندههای حادثه برسید تا گزارشی عینی از واقعیت بنویسید؛ بی آنکه بتوانید درد را آنگونه که هست به مخاطب منتقل کنید.
اینجا داستان اصلی، داستان آدمهاست، آدمهایی که که از رنج سقفی بر سر عزیزانشان ساختهاند. داستان پدرانی است که سختی و سیاهی را قلم و دفتر کردند تا بچههایشان فردا روز، سری در میان سرها باشند. عشاقی که کار طاقت فرسا را حلقهای کردند بر دستان عشقشان، مردانی که عرق جبین را النگویی کردند بر دستان مادر فرزندانشان.
داستان آدمهایی که بی آنکه یکدیگر را بشناسند سرگذشت مشترک دارند.
من سالها شاهد تلاش همکارانم در سختترین شرایط و دور افتادهترین مناطق صنعت نفت بودهام. تنها اندکی سختی کارشان را لمس کردهام.خیلیهایشان اگر چه از سختی کار جان سالم به در بردهاند اما بدنهای فرسودهشان در میانسالی دیگر آنها را یاری نمیکند.
مثلا همین دیروز شنیدم یکی از همکاران حراستمان در بیابانهای منصوریِ اهواز در حین گشت زنی چاههای نفت هدف تیر سارقان قرار گرفته و جانش را از دست داده. این اولین حادثه از این دست نیست و آخرين هم نخواهد بود. من نمی دانم "عادل شرفا"چند فرزند دارد و یا آیاصبحها با بدرقه همسرش از خانه خارج میشد یا نه؟! اما خوب میدانم که حتما دمادم غروبهای گرم خوزستان یا در نیمه شبهایی که شرجی اهواز بر صورت آدم سیلی می زند، کسانی منتظر بازگشتش به خانه بودند.
حادثهها کم نیستند. نیروی پیمانکاری را به خاطر دارم که چند سال پیش در حین تعمیر مخازن نفت اهواز سقوط کرد و جانش را از دست داد و کمی بعد یک کولر گازی جای او را در خانه گرفت.
یا شهرام محمدی که برای نجات همکارانش خود را سیاوش وار به آتش زد تا بعدها پیکر تاول زدهاش را به خاک بسپارند. تلخی ماجرا آنجا بیشتر میشود که بدانیم برخیشان، هرگز جنازهای برای به خاک سپردن نداشتند چونکه یا در آب غرق شده و یا در آتش سوختهاند.
میدانی، قصه، قصه کارگر است. کارگر در هر جایی که باشد حادثه در کمین او نشسته است. یک بار در نفت، یک بار در معدن، یک بار بر روی داربست ساختمانهای در حال ساخت، یک بار در جاده و... بیآنکه درآمد کافی و یا امنیت شغلی داشته باشد. بی آنکه خانوادهاش از رفاه نسبی برخوردار باشد و یا ارتقا شغلی داشته باشد.
قصه، قصه عشقهای در میان راه مانده، کودکیهای ناتمام، خانههای بی سقف، چاییهای دم کشیده در قوری مانده و...است. قصه خانههایی است که تا امروز دستان پینه بسته پدر سایبان آن بود، قلب پر مهر پسر گرمابخش آن بود اما حالا قاب عکس یادگاریشان بر دیوار سرد آن جا خوش کرده.
به قول دوستی:
"به راستی که تسلیت در برابر این غم واژه مناسبی نيست."
خبرنگار سابق روابط عمومی صنعت نفت
میدانی دوست من؟! قصه فقط قصه مردن یک نفر نیست. داستان هر روز مردن و زنده شدن بازماندههاست. من آدمهای زیادی را دیدهام که بعد از مرگ عزیزانشان دیگر به زندگی بازنگشتهاند. ما فقط خبرها را میشنویم بیآنکه واقعیت ماجرا را از نزدیک لمس کنیم. بی آنکه بدانیم شب به خانه نیامدن پدر برای همیشه به چه معناست؟! بی آنکه درک کنیم زنده در اعماق زمین مدفون شدن و چشم انتظاری خانواده چه حجم انبوهی از امید و ناامیدی را همزمان بر دوش انسان سوار میکند.
اگر مثل من خبرنگار باشید شاید گاهی اوقات به پسماندههای حادثه برسید تا گزارشی عینی از واقعیت بنویسید؛ بی آنکه بتوانید درد را آنگونه که هست به مخاطب منتقل کنید.
اینجا داستان اصلی، داستان آدمهاست، آدمهایی که که از رنج سقفی بر سر عزیزانشان ساختهاند. داستان پدرانی است که سختی و سیاهی را قلم و دفتر کردند تا بچههایشان فردا روز، سری در میان سرها باشند. عشاقی که کار طاقت فرسا را حلقهای کردند بر دستان عشقشان، مردانی که عرق جبین را النگویی کردند بر دستان مادر فرزندانشان.
داستان آدمهایی که بی آنکه یکدیگر را بشناسند سرگذشت مشترک دارند.
من سالها شاهد تلاش همکارانم در سختترین شرایط و دور افتادهترین مناطق صنعت نفت بودهام. تنها اندکی سختی کارشان را لمس کردهام.خیلیهایشان اگر چه از سختی کار جان سالم به در بردهاند اما بدنهای فرسودهشان در میانسالی دیگر آنها را یاری نمیکند.
مثلا همین دیروز شنیدم یکی از همکاران حراستمان در بیابانهای منصوریِ اهواز در حین گشت زنی چاههای نفت هدف تیر سارقان قرار گرفته و جانش را از دست داده. این اولین حادثه از این دست نیست و آخرين هم نخواهد بود. من نمی دانم "عادل شرفا"چند فرزند دارد و یا آیاصبحها با بدرقه همسرش از خانه خارج میشد یا نه؟! اما خوب میدانم که حتما دمادم غروبهای گرم خوزستان یا در نیمه شبهایی که شرجی اهواز بر صورت آدم سیلی می زند، کسانی منتظر بازگشتش به خانه بودند.
حادثهها کم نیستند. نیروی پیمانکاری را به خاطر دارم که چند سال پیش در حین تعمیر مخازن نفت اهواز سقوط کرد و جانش را از دست داد و کمی بعد یک کولر گازی جای او را در خانه گرفت.
یا شهرام محمدی که برای نجات همکارانش خود را سیاوش وار به آتش زد تا بعدها پیکر تاول زدهاش را به خاک بسپارند. تلخی ماجرا آنجا بیشتر میشود که بدانیم برخیشان، هرگز جنازهای برای به خاک سپردن نداشتند چونکه یا در آب غرق شده و یا در آتش سوختهاند.
میدانی، قصه، قصه کارگر است. کارگر در هر جایی که باشد حادثه در کمین او نشسته است. یک بار در نفت، یک بار در معدن، یک بار بر روی داربست ساختمانهای در حال ساخت، یک بار در جاده و... بیآنکه درآمد کافی و یا امنیت شغلی داشته باشد. بی آنکه خانوادهاش از رفاه نسبی برخوردار باشد و یا ارتقا شغلی داشته باشد.
قصه، قصه عشقهای در میان راه مانده، کودکیهای ناتمام، خانههای بی سقف، چاییهای دم کشیده در قوری مانده و...است. قصه خانههایی است که تا امروز دستان پینه بسته پدر سایبان آن بود، قلب پر مهر پسر گرمابخش آن بود اما حالا قاب عکس یادگاریشان بر دیوار سرد آن جا خوش کرده.
به قول دوستی:
"به راستی که تسلیت در برابر این غم واژه مناسبی نيست."
خبرنگار سابق روابط عمومی صنعت نفت