من نشسته بودم روی زمین. کف اتاق. خانه شیخ ناصری. مرد عرب بالای سرم. رشید بود و در نظر من رشیدتر. بغض کرده بود که نه بغض، خشم فروخفته بود و با تمام جانش از سیل و هجومش به بیرون مراقبت میکرد «آقای وزیر، آقای زنگنه اینجا این قدر آلوده است و ریزگرد و درشتگرد و هزار گرد ناجور دیگر دارد که نوزادهای ما که متولد میشوند، در ریهشان از همان روز اول سوراخهای ریز است. آقای وزیر میدانی این یعنی چه؟ منِ پدر، همیشه باید شرمنده بچهام باشم که نمیتونم از اینجا به جای دیگه بروم».