۰
plusresetminus
تاریخ انتشارپنجشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۰:۰۵
کد مطلب : ۵۹۱۸۶

نسخه پیچیده ترامپ دوست و دشمن نمی شناسد

سید نورالله میر اشرفی ؛ تحلیلگر مسائل انرژی
نسخه پیچیده ترامپ دوست و دشمن نمی شناسد
1-وقتی پی یر پائولو پازولینی کارگردان و شاعر معروف ایتالیایی فیلم «سالو یا ۱۲۰ روز در سودوم» را ساخت تا فساد اخلاقی موجود در فاشیسم را به تصویر کشد، بسیاری بر این عقیده بودند که وی در نمایش خشونتِ عریانِ سادیستی افراط کرده است. به راستی نیز بسیاری از صحنه های «سالو» آن قدر وحشتناک و حال به هم زن بودند که نمی شد با وجدانی آسوده این فیلم را دید. اما سه هفته بعد از اکران سالو، پازولینی به نوعی فجیع تر از تصاویر موجود در فیلمش توسط افرادی ناشناس که احتمالاً باقی مانده همان فاشیست های نمایش داده شده در فیلم بودند، به قتل رسید! حالا ماجرا کمی برعکس شده است! هالیوود یکی از ایدئولوژیک ترین سینماهای جهان، تمام تلاش خود را کرده و می کند تا تصویری شیک و رویایی از جامعه، فرهنگ و سیاست در آمریکا ارائه دهد. اما به ذهن هیچ فیلم هالیوودی نیز نرسید که رئیس جمهوری میلیاردر در آمریکا روی کار می آید که همسرش روزگاری طولانی مدل بوده و بیش از آن که به آمریکایی های معمولی شبیه باشند به «سوپراستارهای» ایستاده بر فرش قرمز در مراسم اسکار شباهت دارند! هیچ فیلم هالیوودی نمی توانست پیش بینی کند که رئیس جمهوری وارد کاخ سفید می شود که دستگیره های موجود در هواپیمای شخصی اش از طلاست؛ در قلب نیویورک برجی مجلل دارد؛ همین چند سال پیش یک پای ثابت زردترین و مستهجن ترین مجلات بوده؛ تاکنون سه بار ازدواج کرده که دو همسرش مدل و دیگری خواننده بوده است و همزمان سعی می کرده تا در انتخابات خود را گزینه «مردمان محروم» معرفی کند. گرچه هالیوود چنین چیزی را نتوانست پیش بینی کند؛ اما چهره سیاست در آمریکا هم عاقبت در عمل و به طور واقعی «هالیوودی» شد. چرا این فانتزیِ به تصویر درنیامده، به یکباره در واقعیت رخ داد؟   ۲- مدت هاست که از عصر ویکتوریایی می گذرد. در دوران ۶۴ ساله سلطنت ملکه ویکتوریا، حاکمیت بریتانیا به اوج خود رسید: شرکت هایی چون بریتیش پترولیوم (شرکت نفت ایران و انگلیسِ سابق) و رویال داچ شل محصول این دوران هستند. در این دوران استعمار انگلیس به بالاترین میزان خود رسید و «در سرزمین ملکه آفتاب غروب نمی کرد»! چهره سیاست مدار این دوران فردی «نجیب» و «شریف» است که سخت به اصول اخلاقی پایبند است. سیاست مدار عصر ویکتوریایی فرمان چاپیدن هند یا غارت چین در جنگ تریاک را صادر می کند اما برای حفظ ظاهر هم که شده سخت به «اصول اخلاقی» پایبند است و اصولاً آدم «با حُجب و حیایی» است! چنین فردی هیچ شباهتی به دونالد ترامپِ آمریکایی ها ندارد. ترامپ اما در برخی جنبه ها به همان سیاست مداران عصر ویکتوریایی شباهت دارد. او می گوید ای کاش نفت عراق را نگه می داشتیم و آن را به آن ها نمی دادیم و همزمان با نگاهی به آینده می گوید ممکن است باز هم چنین فرصتی داشته باشیم. سیاست مداران عصر ویکتوریایی نماد سیاست بازی در دوران اوج بودند اما ترامپ نماد سیاست بازی در دورانی است که «نجیب ترین» سیاستمداران نیز نتوانسته اند مشکلات یک ابرقدرتِ در حال افول را حل کنند. انسانی به «نجیبی» اوباما در آمریکای متأخر وارد کاخ سفید نشده است، اما این «نجیب ترین» رئیس جمهور، حکمرانی در جامعه آمریکا را به جایی رساند که ترامپ از دل آن بیرون آمد. اوباما نه مشکلات داخلی آمریکا را حل کرد و نه مشکلات خارجی آن را. وی در آخرین روزهای حضورش در کاخ سفید، دست در دستان میشل و هیلاری به این ایالت و آن ایالت رفت و گفت: ما توانستیم؛ همه چیز در آمریکا خوب است. برای تداوم راه نجبا به هیلاری رأی بدهید. ترامپ اما می گفت همه چیز بد است و رقیب خود را «هیلاری حقه باز» خطاب می کرد. در نهایت مشخص شد که نسخه سیاست مداران نجیب چندان هواداری در آمریکا ندارد. این نسخه در عمل شکست خورده بود: آمریکا در تجارت با شرکای اصلی اش از چین و مکزیک گرفته تا آلمان و ژاپن دارای کسری تجاری است و بیشتر کالا و خدمات از آن ها وارد می کند تا به آن ها چیزی صادر کند؛ کارخانه های آمریکایی در کشورهایی مشاغل ایجاد می کنند که ترامپ آن ها را به درست یا به غلط «دزد» و «متجاوز» خطاب می کند؛ مسأله آمریکا در عراق و افغانستان به طور خاص و در خاور میانه به طور عام، نه با فرمول دخالت حداکثری بوش حل شده است و نه با فرمول دخالت حداقلی اوباما؛ جنگ لیبی که اوبامای دارای نوبلِ صلح آن را رهبری کرد به جامعه ای به مراتب بدتر از لیبیِ تحت سلطه قذافی تبدیل شده است؛ پروپاقرص ترین متحد آمریکا در اروپا یعنی انگلیس از اتحادیه اروپا خارج شده و یکپارچگی و وحدت اروپا را با خطر مواجه ساخته است؛ چین چنان قدرتی یافته که سودای جایگزینی یوان به جای دلار را دارد، برای بانک جهانی و صندوق بین المللی پول، نهادهای رقیب ایجاد می کند و در دریای مورد مناقشه، جزایر مصنوعی می سازد؛ روسیه که جنگ سرد را با فضاحت باخته بود، آن قدر جسور شده است که اوکراین را چندشقه کرده و پس از این که مورد تحریم قرار گرفته عملاً به بازیگری مهم در خاور میانه تبدیل شده است... آیا باید مثال های بیشتری بزنیم تا مشخص شود که نجبای جلوس کرده در کاخ سفید نتوانسته اند، برتری آمریکا را تضمین کنند، و اینک قرعه فال به نام یک «نانجیب» در تعبیر کلاسیک، زده شده است؟ شکست ابهت آلمان، هیتلرِ «کودن» را به جای بیسمارکِ هوشمند نشاند، در حالی که بیسمارک مدتی رفته بود و دموکراسی هم در آلمان کامل شده بود. اکنون دونالد ترامپ باید بزرگ ترین قدرت نظامی دنیا را رهبری کند. وقتی مشکلات با کپی برابرِ اصلِ نسخه های مسلط یا با جرح و تعدیل این نسخه ها حل نمی شود، «دموکراسی» این اجازه را می دهد تا غیرمتعارف ترین سیاست مداران با نسخه هایی که ظاهراً عجیب و غریب هستند در رأس امور بنشینند. ظهور ترامپ، یک اتفاق نیست، بلکه محصول تجربه مداوم شکست است؛ شکست هایی که مردمان عادی آن را باور کرده اند اما نسل سیاست مدارانِ جریان اصلی با همچون کبک، سر زیر برف کردن، صرفاً و صرفاً آن ها را کتمان می کنند. هیلاری کلینتون و باراک اوباما در دوران تبلیغات انتخاباتی، حلوا حلوا می کردند و بر این گمان بودند که دهان مردم شیرین شده است. به همین خاطر بود که وقتی واقعیت بر سرشان آوار شد، خودشان و رسانه هایشان به شوکی عظیم فرو رفتند. 3-یک «تحلیل» عامیانه از ترامپ این است که او تاجر است و زبان تجارت را به خوبی می داند. طبق این تحلیل، ترامپ سیاست را همچون یک معامله می بیند و تمام حرف هایش تنها بلوفی برای این است که منافع آمریکا را در تجارت با سایر کشورها بیشینه کند. طبق این تحلیل، ترامپِ «تاجرپیشه» یک بار دیگر اقتصاد و تجارت را بر سیاست اولویت می دهد و روابط آمریکا با سایر کشورها را به روابطی که از حیث اقتصادی، به صرفه و توجیه پذیر باشند تبدیل می کند. این به اصطلاح تحلیل، ترامپ را یک شخص می بیند نه محصول یک شرایط. این به اصطلاح تحلیل، چون صرفاً ترامپ یک «بیزینس مَن» است تمام اوضاع و احوالی که به ظهور ترامپ منجر شده را فراموش می کند. فراموش می کند که اگر بحران های تداوم استیلای آمریکا بر جهان در کار نبودند، ترامپ الان در برجش در نیویورک، مستقر بود و مثل سال ۲۰۰۰ که خیال ریاست جمهوری آمریکا به سرش زد، اما کسی تحویلش نگرفت، این بار نیز کسی در روز انتخابات به او فکر نمی کرد تا چه رسد به این که رئیس جمهور آمریکا شود. واقعیت چیز دیگری است! ترامپ اگرچه یک تاجر است اما هیچ سیاست مداری در آمریکا پس از جنگ جهانی دوم به اندازه او «تجارت آزاد» را به چالش نکشیده است. ایدئولوژی سیاسی در آمریکا پس از جنگ جهانی این بوده که تجارت آزاد، رفاه را در داخل و صلح را در خارج به ارمغان می آورد. ترامپ محصول شکست این ایدئولوژی است: نه رفاهی در داخل و نه صلحی در خارج حاصل شده است! راه یابی ترامپ به کاخ سفید یکی از آخرین میخ ها بر تابوت دنیای پس از جنگ جهانی دوم است. در این دنیا جهانی سازی شکل می گیرد و اقتصاد کشورها بیش از پیش به هم گره می خورند. در این دنیا، بعضاً برای این که یک محصول نهایی تولید شود، فرآیند تولید در سطح چند کشور گسترده می شود و هر کشور بخشی از فرآیند تولید یک محصول واحد را بر عهده می گیرد. در این دنیا اقتصاددانان و «کارشناسان» مرتبط با اتاق های بازرگانی از «دولت کوچک» و «عدم مداخله در اقتصاد» حرف می زنند و طوری صحبت می کنند که گویی به دوران «اقتصاد بدون ایدئولوژی» یا «اقتصاد بدون سیاست» وارد شده ایم. ترامپ این دنیا را به چالش می کشد. ترامپ شرکای تجاری عمده آمریکا را به «سوءاستفاده» از این کشور متهم می کند و می گوید آن ها با پایین نگه داشتن ارزش پول شان آمریکا را می دوشند. آمریکایی ها دوست دارند آمریکا را رهبر دنیای آزاد معرفی کنند. اما حالا رهبرِ رهبرِ دنیای آزاد از دنیای بسته، از بستن مرزها، از دیوارکشی، و «بدتر» از همه از کنار گذاشتن قوانین تجارت آزاد سخن می گوید. ترامپ چینی ها را بزرگ ترین دزد تاریخ خطاب می کند و بر آلمانی ها خرده می گیرد که چرا شورلت سوار نمی شوند؛ در حالی که در خیابان های نیویورک، درِ هر خانه، یک مرسدس بنز پارک شده است! ۴-این که دنیای پس از جنگ جهانی دوم دنیای حاکمیت بازار بر دولت ها و دنیای مبتنی بر «نظم خودجوش» بازار بوده است، یک توهم بیش نیست. حتی یک روز نیز ما با چنین دنیایی روبرو نبوده ایم. در دنیای مدرن، مسائل کلان بین المللی هیچ گاه در چارچوب بازار آزاد حل و فصل نشده است؛ از آن مهم تر دولت ها در دوران مختلف نقش مهمی در چگونگی کارکرد بازار و هدایت آن داشته اند. در قلب سازوکارهای بازار، همواره ایدئولوژی های سیاسی، قدرت سخت و قدرت نرم وجود داشته است. شواهد تاریخی بسیاری برای اثبات این موضوع وجود دارد: از جنگ تریاک در قرن نوزدهم که به رویارویی چین و انگلستان انجامید تا استعمار هند، کودتا علیه دولت مصدق و نقش اخیر صندوق بین المللی پول و بانک جهانی در نظام جهانی، که به عنوان اهرم های اعمال فشار بر کشورهای «فقیرتر» و اجرای سیاست های ریاضتی در آن ها عمل می کنند. در هر دوره از تاریخ مدرن، دولت هایی وجود داشته اند که شرایط را برای توسعه شتابان آن کشور فراهم کرده اند و بستر لازم را برای رشد اقتصادی فراهم آورده اند. در هر دوره، دولتی که دارای بیشترین قدرت اقتصادی و نظامی بوده است، دوره ای از رشد اقتصادی و توسعه مادی را رقم زده است که صنایع آن کشور توسعه یافته و به نوعی در بازار جهانی قدرت های انحصاری تشکیل داده اند. منطق چنین توسعه ای همواره قلمرو محور بوده است؛ این گونه نبوده که در دنیای پس از جنگ جهانی دوم «دهکده سازی جهان» بر قلمرو محوری اولویت داشته باشد، و چینی یا آمریکایی یا روسی و ایرانی بودن مهم نباشد! دولت هژمون، همواره بلوک قدرتمندی حول خود ایجاد کرده است و هرجا منافع آن بلوک با خطر مواجه شده است، هر ابزاری را بر حفظ قدرت رو به افول خود، مورد استفاده قرار داده است. کشورهایی که مدام از تمامیت ارضی و حق تعیین سرنوشت ملت ها به دست خودشان دم می زده اند، همان کشورهایی بوده اند که در دوران های مختلف کودتاها، تحریم ها و جنگ ها بر علیه قدرت های در حال ظهور را طراحی و اجرا کرده اند. در همین دوران پس از جنگ جهانی دوم، صندوق بین المللی پول، بانک جهانی و سازمان تجارت جهانی، ابزارهای اقتصادی چنین قدرت هژمونی بوده اند و ناتو و شورای امنیت نیز بازوهای سیاسی-نظامی اش را تشکیل داده اند. اما از آن جا که نقش های قدرت های هژمون همواره تابعی از قدرت توسعه مادی و اقتصادی این کشورها بوده است، ما همواره با تغییرات در توزان قوا در ابعاد بین المللی روبرو بوده ایم. بحران اقتصادی برای هر ابرقدرتی به ناگاه از راه رسیده است. از یک طرف، پس از یک دوره توسعه اقتصادی، انحصارهایی در کشورهای هژمون ایجاد شده است که پویایی را از این اقتصادها گرفته است و از طرف دیگر، به دلیل سرمایه گذاری های بیش از حد در دورانی طولانی، دیر یا زود رشد اقتصادی با محدودیت های خود مواجه شده است. در چنین بحران هایی، تولید دیگر در شرایطی نیست که سودآوری کافی داشته باشد. انبوه سازی مسکن در حالی که برای خانه ها مشتری پیدا نشود، سودی به همراه ندارد و دیر یا زود شرکت ها با این واقعیت «تلخ» مواجه می شوند که سرمایه هایشان در داخل بازدهی لازم را ندارد. لذا سرمایه ها از حوزه های تولید کوچ کرده و به حوزه های مالی وارد می شوند. در این مرحله، قدرت هژمون استیلای جهانی خود را نه به واسطه رشد مادی تولید، بلکه به دلیل مشارکت افسارگسیخته در فعالیت های مالی حفظ کرده است. قدرت هژمون از این طریق، قسمتی از سرمایه خود را به بازارهای مالی جهانی وارد کرده است و این سرمایه ها در کشورهای دیگر موجبات توسعه مادی سایر کشورها را فراهم ساخته اند. هلند به عنوان یک قدرت هژمون در قرن ۱۷ میلادی، پس از سپری ساختن توسعه مادی خود و مواجهه با حد و مرزهای این توسعه، عملاً وام های مورد نیاز برای توسعه اقتصادی انگلستان را فراهم ساخته است. انگلستان نیز به عنوان قدرت هژمون در قرن ۱۸ همین نقش را در رابطه با آمریکا ایفاء کرده است.   اما بحران واقعی این جاست که هیچ اقتصادی نمی تواند در میان مدت به بازارهای مالی و فعالیت های قمارگونه آن متکی باشد. بازارهای افسارگسیخته مالی به ناگزیر به تشکیل حباب منجر می شوند و حباب ها نیز به ناگزیر روزی خواهند ترکید. بنابراین، عروج فعالیت های مالی در یک قدرتِ هژمون با افول توسعه اقتصادی آن کشور همراه بوده است. از طرف دیگر، عروج مالیه در یک قدرت هژمون، شرایط دورخیز کشور دیگر برای توسعه مادی سیستماتیک، رشد اقتصادی شتابان و در نهایت تبدیل شدن به قدرت هژمون جدید را رقم زده است. در قرن بیستم و پس از یک کش وقوس فراوان، آمریکا توانست پس جنگ جهانی دوم به عنوان قدرت هژمون جهان مدرن ایفای نقش کند. اما آمریکا پس از سپری کردن عصر طلایی خود در سال ۱۹۷۳ با بحران اقتصادی جدیدی روبه رو شد که در پاسخ به این بحران، به گسترش فعالیت های مالی یا به قول خودشان به ورود به «عصر پساصنعتی» روی آورد. با روی کار آمدن ریگان در آمریکا، بازارهای مالی مقررات زدایی شدند و نهادهای مالی در این کشور عنان کار را در دست گرفتند. از آن جا که آمریکا به عنوان قدرت هژمون جهان سرمایه داری ایفای نقش می کرد و بحران این کشور به سرعت به تمام دنیای مدرن صادر می شد، کشورهای حاضر در بلوک تحت رهبری آمریکا نیز همین راه را پیش گرفتند. اما این بار نیز دقیقاً مثل دفعات پیشین، حباب های ایجادشده در بازارهای مالی ترکیدند و بحران جهانی سال ۲۰۰۸ اغلب کشورها را در هم نوردید. ظهور ترامپیسم اثبات این نکته است که بحران ۲۰۰۸ هنوز خاتمه نیافته است و مسائل پیش نهاده شده توسط این بحران هنوز حل و فصل نشده اند. از سوی دیگر، این که شخصیت «نانجیبی» چون ترامپ رهبری راست افراطی را به دست گرفته است، نشان می دهد که بیش از هر زمان دیگری قدرت هژمونیک آمریکا تحت فشار قرار گرفته است. جورج بوش که قصد داشت در آغاز قرن بیست ویکم، یک قرن آمریکایی دیگر را رقم بزند، عملاً فرآیند افول هژمونی آمریکا را تسریع بخشید و بحران های جدیدی را نیز به بحران موجود این کشور اضافه کرد. کشورهای زیادی هم اکنون از نظام پولی بین المللی ناراضی هستند و این نظام را ناعادلانه می پندارند. به همین دلیل است که نقش دلار نیز به عنوان ارز مرجع بین المللی و واحد ذخیره ارزی کشورها تحت تأثیر قرار گرفته است و هر روز به فروپاشی نهایی نزدیک تر می شود. ۵-ترامپ با همان هدف بوش (یعنی تضمین یک قرن آمریکایی دیگر) آمده است، اما نسخه او با نسخه بوش تفاوت دارد. بوش همچنان در پارادایم کلان پس از جنگ جهانی دوم می گنجید و صرفاً برنامه اش این بود که از توان نظامی آمریکا در ابعاد بزرگ تری برای دسترسی به اهداف استفاده کند. ترامپ اما وعده یک نسخه جدید می دهد: مقررات زدایی در داخل با هدف توسعه تولید در آمریکا و بازگشت شرکت ها و مشاغل به این کشور و مقررات گذاری هرچه بیشتر در خارج، یعنی در مراوده با سایر کشورها! در داخل آمریکا، مقررات محیط زیستی، مالیات های سنگین و قوانین مربوط به امنیت شغلی و «رفاه اجتماعی» دست و پا گیر هستند و باید کنار روند تا هزینه تولید و هزینه نیروی کار پایین بیاید و آمریکا یک بار دیگر وارد «عصر صنعتی» شود. در خارج باید تعرفه های گمرکی سنگین وضع شود تا بازار آمریکا به تصرف چینی ها، مکزیکی ها، ژاپنی ها و آلمانی ها در نیاید. ۶-همچنان که بوش در هزار جبهه شکست خورد، تضمینی نیست که ترامپ در هزار و یک جبهه شکست نخورد! بوش ایده خاور میانه بزرگ را به شعار مقدس خود تبدیل کرد اما وقتی که کلید کاخ سفید را به اوباما تحویل داد آمریکا بیش از پیش در خاور میانه منفور شده بود و اوباما باید وعده بازسازی چهره آمریکا را می داد. بوش می خواست بعد از بغداد به تهران بیاید، اما بغداد و کابل را بیش از هر زمان دیگری به تهران نزدیک کرد. بوش می خواست وابستگی آمریکا به نفت وارداتی از کشورهای عضو اوپک را کاهش بدهد، اما آن را افزایش داد. بوش که به کمک برادرش که در آن زمان فرماندار فلوریدا بود، انتخابات را از ال گور برده بود، در نهایت آن چنان ضربه ای به حیثیت خاندان بوش زد که برادرش مجبور شد صحنه انتخابات درون حزبی را در مدتی بسیار کوتاه ترک کند. ترامپ حتی از بوش نیز کار سخت تری بر عهده دارد. در این ۱۶ سال توان آمریکا محدودتر شده و بدیهی است که کار دونالد سخت تر هم باشد. ترامپ برای پیاده سازی نسخه جدید و برای مقررات گذاری های جدید در خارج، نه تنها با دشمنان، بلکه با دوستان نیز باید بجنگد. معضل ترامپ تنها چین و روسیه نیست؛ آلمان و ژاپن و مکزیک هم معضل ترامپ اند. پیش فرض نسخه ترامپ نه وحدت دو سوی اقیانوس اطلس بلکه فاصله گیری آن ها از هم است: وقتی پیش فرض و مقدمه نزاع و درگیری بر سر تعریف قوانین جدید است، نتیجه و حُکم چگونه می تواند وحدت اراده و عمل بین اروپا و آمریکا باشد؟! تراژدی ترامپ شاید این باشد که آمریکا حتی برای اجرای نسخه او نیز بی رمق می نماید! اجرای هر نسخه ای ابزارهایی می طلبد. ترامپ با کدام ابزارها می خواهد نسخه اش را عملی کند؟ روز اول اجرای نسخه مصادف با روز اول تقابل با دوست و دشمن خواهد بود و اقتصاد آمریکا آن قدر توان ندارد که تمام این نزاع ها را ببرد. اعمال تعرفه گمرکی بر چین یا مکزیک یا آلمان، واکنش متقابل آن ها را به دنبال خواهد داشت و در این فضا هم معلوم نیست که آمریکا از پیش برنده باشد. از پیشینیان شرکت های غول پیکری به ترامپ به ارث رسیده است که در کشورهایی نظیر چین، مکزیک و ویئنام تولید می کنند و به این راحتی ها نمی توانند دم و دستگاه شان را بردارند و به جاهایی نظیر دیترویت یا کالیفرنیا برگردند. ابزار دیگری نیز به ترامپ به ارث رسیده است که ماشین نظامی هیولاوش آمریکا است. اما از این ابزار هم نمی شود به راحتی در مقابل دشمنان اصلی نظیر چین و روسیه استفاده کرد، چرا که با وجود جنگ افزارهای هسته ای نتیجه اش نابودی دسته جمعی است. ۷-واضح است که چرا ترامپ با عصبانیت هرچه تمام تر چین را «بزرگ ترین دزد تاریخ» می خواند: علت آن این نیست که چین ارزش پول خود را دست کاری می کنند؛ کاری که تقریباً آمریکا نیز با برنامه هایی نظیر تزریق تریلیون ها دلار پولِ بی پشتوانه به بازار و سیاست های پولی انبساطی نظیر خرید گسترده اوراق قرضه انجام می دهد. علت آن است که ۲۷ سال پیش سهم آمریکا از کل تولید ناخالص داخلی جهان بیش از ۲۵ درصد و سهم چین حدود ۳ درصد بود. اما در سال ۲۰۱۶ چین (بر اساس شاخص برابری قدرت خرید)، حدود ۱۸ درصد تولید ناخالص داخلی دنیا را به خود اختصاص داده اما سهم آمریکا، علی رغم تسلطِ همچنان موجودش بر نهادهای مالی بین المللی و سیستم تجارت بین المللی، ۱۵.۶ درصد است. این ها ارقامی خنثی نیستند؛ کشوری که بیشترین تولید ناخالص داخلی و بیشترین سرمایه ی مازاد را در اختیار داشته باشد، می تواند در حوزه های بسیار زیادی از جمله حوزه نظامی و توسعه و تحقیقات نیز سرمایه گذاری کند و از این طریق «چرخه ای خوش شگون» را در اقتصاد جهانی به نفع خود رقم زند. سرمایه گذاری وسیع در تمامی حوزه ها باعث خواهد شد تا برترین قدرت اقتصادی دنیا به تدریج در حوزه های نظامی، سیاسی و ژئوپلیتیک نیز از سایرین پیشی گیرد و قدرت و نفوذ جهانی خود را گسترش دهد. ترامپ آمده است تا این روند را مختل سازد اما اگر او به گزینه نظامی علیه چین (گزینه نابودی دسته جمعی) متوسل نشود، تنها روند افول آمریکا و عروج چین را تسریع خواهد کرد. نسخه ترامپ دوستان آمریکا را در مقابل این کشور قرار خواهد داد و آن ها را از واشنگتن دورتر خواهد ساخت. از سوی دیگر، حفظ این دوستان سخاوت مندی، بذل و بخشش و به کارگیری وسیع نیروها در اقصی نقاط دنیا را می طلبد، افزایش بدهی های تا همین جای کارْ نجومیِ آمریکا را می طلبد، تداوم کسری شدید تراز تجاری را می طلبد، برچیده شدن مشاغل و انتقال آن ها به سایر کشورها را می طلبد و.... و همه این مطالبات چیزی نیست جز ادامه روند موجود؛ همان روندی که ترامپ با اعتراض به آن توانسته به کاخ سفید راه یابد. تراژدی ترامپ این است که اجرای نسخه خودش به بیگانه شدن دوستان آمریکا و واگذاری زمین بازی به چین منجر می شود و عدم اجرای نسخه خودش، ریاست جمهوری او را از موضوعیت می اندازد. ترامپ در حالتی که بخواهد ادامه دهنده راه پیشینیان خود باشد، با دست خود حُکم پایان حیات سیاسی اش را امضا کرده است. پیشینیانِ ترامپ، پارادایم کلان حاکم بر اقتصاد سیاسی آمریکا را نفی نکرده بودند و او این پارادایم را نفی کرده است. حال اگر بخواهد در عمل به همان پارادایم وفادار بماند، به بزرگ ترین دشمن خود تبدیل خواهد شد.   از سوی دیگر، ترامپ برای تقویت بنیه اقتصادی آمریکا، هر گوشه جهان را که ترک کند، چینی ها هستند که مثل مور و ملخ روانه آن جا خواهند شد. و تازه این روندی نیست که پس از ترامپ شروع شود تا همین جای کار نیز «مارکوپولوهای» چینی گوشه به گوشه جهان را درنوردیده اند تا شرکای تجاری جدیدی برای خود دست و پا کنند. چرخش آمریکا به شرق به قصد مهار چین، در حد حرف باقی مانده است؛ اما چین چرخش خود به غرب را عملی کرده و حضور خود را در آسیای میانه، در آفریقا، در خاور میانه، در اروپای شرقی، و حتی در آمریکای لاتین گسترش داده است. ترامپ از استقلال و خودکفایی نفتی آمریکا و عدم وابستگی به نفت خاور میانه حرف می زند. بماند که منابع شیل آمریکا به دلیل هزینه بالای تولیدشان نمی توانند منبع استراتژیک و طولانی مدتی برای این هدف باشند. اما با این حال، دنبال کردن این هدف نیز، حتی به صورت مقطعی، به نفع چین تمام خواهد شد؛ چرا که آمریکا که از خاور میانه برود، چینی ها هستند که خواهند آمد و آمدن آن ها نیز پیش از این آغاز شده است! ترامپ، آمریکا را از هر پیمان تجاری که خارج کند، فضایی حاضر آماده در اختیار چین قرار داده تا با سعی و تلاش کمتر متحدان و شرکای پروپاقرص تری برای خود دست و پا کند. ترامپ خود سرنوشت تراژیکش را باور ندارد. او گمان می کند اگر راست های افراطی در اروپا در انتخابات آتی اروپا روی کار بیایند، مسأله بحران افول قدرت آمریکا حل می شود. راست های افراطی ممکن است نسخه اقتصادی ترامپ را یک گام بیشتر به جلو ببرند و با اعمال تعرفه های گمرکی سنگین تر سعی کنند تا از صنایع داخلی خود حمایت نمایند. اما روی کار آمدن آن ها قدرت سیاسی آمریکا را هرچه بیشتر کاهش می دهد. آنان «وحدت و یکپارچگی» اروپا را تهدید می کنند و اروپای تکه پاره حامی سیاسی خوبی برای واشنگتن نخواهد بود. در اروپای تکه پاره کشورهایی وجود خواهند داشت که سهم روسیه و چین خواهند شد؛ اما در اروپای متحد، انحراف ژئواستراتژیک و خروج از مدار هژمونی آمریکا وجود نخواهد داشت. ترامپ موج تازه ای از تلاش دستگاه حاکمه آمریکا برای تثبیت و تضمینِ استیلای این کشور بر نظام جهانی را کلید خواهد زد. اما به احتمال قوی این موج تازه نیز، همچون تلاش های پیشین، چیزی جز دست وپا زدن های بیهوده و پرهزینه، بیشتر از همه برای کشورهای جهان سوم، نخواهد بود. ترامپ که خود را ناتوان از رویارویی مستقیم با چین یا روسیه می بیند، ممکن است کشورهای کوچک تر را به عرصه هماوردجویی خود تبدیل کند و این امر عرصه را بر چنین کشورهایی بیش از پیش تنگ خواهد کرد. ترامپ ممکن است کشورهایی نظیر سوریه، یمن، عراق و لیبی را به آزمایشگاهی برای امتحان قدرت نظامی آمریکا تبدیل کند و فاجعه بودن ترامپ نیز همین احتمالات است. با این همه ترامپ یک شخص نیست: ترامپ، پیشانی و ویترین یک قدرت در حال افول است. وی نمادی از یک جهان خطرناک تر است که ما مدتی است در آن پا گذاشته ایم اما ابعاد خطرناک آن را به تمامی هنوز لمس نکرده ایم. ترامپ اعلام ورود قطعی به جهان است که ناپایدارتر از گذشته است و هر آن احتمال آن می رود تا فاجعه هایی در ابعاد جهانی در آن خلق شود. منبع:دیپلماسی انرژی
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی